تاریخ انتشار: ۹ آبان ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
سفرنامه هند - بخش نخست

مسافری از هند

بخش نخست سفرنامه هند را از اینجا بشنوید.

رؤيای کال
آرزوی ديدار از هندوستان را چه کسی در کودکی نداشته است؟ و چرا من مستثنا باشم؟ فيلم‌های باليوود کارشان را کرده بودند. هند برای من کشوری بود با محتشم‌ترين (باشکوه‌ترین) ساختمان‌ها، ديدنی‌ترين طبيعت غرق در انبوه سبز، زيباترين دختران دل‌ربا و نيرومندترين حس عشق و مهرورزی که می‌توان در جهان يافت.


يک سيلاب صدای «لاتا مانگشکار» ظواهر فقر و بی‌نوايی را که گاه در اين فيلم‌ها ديده می‌شد، تبديل به غنای عاطفی و فرهنگی می‌کرد. شنيدن واژه‌های زندگی، دل، عشق، محبت، درد، جان و حتی عباراتی خودی به مانند درد عشق، آتش عشق، جان من، جان جان و غيره در آهنگ‌های هندی من شيفته را شيفته‌تر می‌کرد؛ به گونه‌ای که به دوستان و نزديکان به جای «شب خوش» يا «شب به خير» می‌گفتم: «خواب‌های هندی ببينی» و خودم هم غرق رؤيا‌های هندی می‌شدم.

در انشای درس ادبياتمان در دهه 1980 ميلادی که می‌خواست خودمان را در سال 2000 ميلادی تجسم و ترسيم کنيم، نوشته بودم: «من در پايان هزاره دوم ميلادی يک روزنامه‌نگارم در هند و برنامه کاری‌ام پر است از ديد و بازديدها با ستاره‌های باليوود و اينديرا گاندی، محبوب‌ترين نخست‌وزيرم.»

البته، به ديدار اينديرا گاندی نرسيدم. روز 31 اکتبر امسال، يعنی همين پس فردا، بيست و سومين سالروز قتل تنها نخست‌وزير زن تاريخ هند توسط محافظان سيکش است؛ روزی که 23 سال پيش من را هم سوگوار کرده بود.

و در سال 2000 ميلادی، با اين که روزنامه‌نگار شده بودم، هند و آرزوی سفر به هند تحت‌الشعاع ده‌ها آرزوی تازه ديگر قرار گرفته بود و کم‌رنگ شده بود. بيشتر فيلم‌های باليوود هم که نسخه تقليدی ناشيانه از فيلم‌های غربی بود، ديگر چنگی به دل نمی‌زد و تنها اسباب دلبستگی من، آهنگ‌ها و موسيقی کلاسيک هندی بود، همراه با رقص‌های هندی ناب؛ به دور از موج همه‌گير غرب‌زدگی که در هنر هند هم مشاهده می‌شد.


پا به پای شانتارام
اما صحبت با يک دوست نزديکم که به تازگی از هند برگشته بود و قبلاً هم برای دو سال در يکی از دانشگاه‌های هند درس خوانده بود، من را دوباره به آغوش حال و هوا و آرزو و هوس‌های هندی انداخت.

شروع کردم به تماشای فيلم‌های شايسته ای مثل «دوداس» «لگان» و «قيام» که بخشی از آن در تاجيکستان فيلم‌برداری شده است و چندين فيلم ديگر. سفرنامه‌ها و سرگذشت‌های هندی دوباره روی ميزم پيدا شدند. به ويژه رمان «شانتارام» نويسنده استراليايی «گرگوری ديويد روبرتز» آتش عشقم به هند را دامن زد.

اين آقا که از زندان استراليا فرار کرده بود، با يک گذرنامه قلابی وارد هند می‌شود و چندين سال در شهر بمبئی (مومبای کنونی) زندگی می‌کند. آنجا هم زندانی و شکنجه می‌شود. دوباره آزاد می‌شود و باز هم در هند می‌ماند. زبان‌های محلی هند را ياد می‌گيرد و برای هميشه عاشق اين سرزمين افسانه ای می‌شود. همين حالا هم آقای روبرتز معمولاً در شهر مومبای هند است.

تا به اواسط اين رمان رسيدم، احساس کردم که آرزوی دوره کودکی‌ام دوباره دارد زنده می‌شود. بار و بنه‌ام را بستم و رفتم فرودگاه و بعد از هشت ساعت پرواز، خودم را در دريای ازدحام و ماشين‌های پر سر و صدای دهلی رها کردم.


حومه دهلی و گاوهای مقدس حيران
ترافيک حومه شهر دهلی به اندازه‌ای شديد و رخنه‌ناپذير بود که چند تا گاو بيچاره و حيران را می‌شد ديد که وسط اين هرج و مرج، گير کرده بودند و در انتظار ساعات کم‌ءترددتر روی زمين ولو شده بودند و نشخوار می‌کردند.

برای من اصلا قابل درک نبود که اين همه ماشين و حيوان و البته آدم، چگونه بدون اين که به هم سايش بخورند، اين قدر تنگاتنگ و تقريباً چسبيده به هم و با سرعت تند و بدون چراغ ترافيک حرکت می‌کنند.

«حيوان» که می‌گويم، منظورم فقط گاو‌های مقدس نيستند. در طول سفرم به شهر‌های مختلف هند شاهد حرکت خودروها در جاده‌ها در کنار شتر و خر و خوک و سگ و ميمون و گربه و مرغ خانگی و فيل‌های غول آسا بودم. جالب اين جاست که هيچ کدام ديگری را گاز نمی‌گرفت و اين هم‌سازی ميان آدمان و جانورها بيرون از جاده‌ها هم مشاهده می‌شد.

با راننده دو کلام هندی شکسته بسته صحبت کردم و دوستی بی حد و حصرش را به دست آوردم. طوری که بلافاصله به خانه‌اش دعوت کرد و نمی‌خواست از من پول بگيرد. با اصرار و سپاسگزاری به خانه‌اش نرفتم و پولش را هم دادم.

هوای دهلی برای «فرنگی‌ها» در اين موقع سال غير قابل تصور است. «فرنگی» اصطلاحی است که هندی‌ها هنوز هم در مورد اروپايی‌ها به کار می‌برند. آقتاب، داغ داغ بود و درخت‌ها سبز سبز و تعداد درخت‌ها هم اندک نبود و شهرداری در امتداد جاده‌ها نهال‌های تازه کاشته بود.


گداهای نزار و خوشبخت
ولی امکان مشاهده مناظر اطراف برای يک خارجی در حومه دهلی کمتر ميسر می‌شود. از بس بعد از هر دو سه دقيقه يک کودک پابرهنه با لباس‌های ژنده می‌آيد و از شلوارت می‌کشد، نوک انگشت‌های دستش را به هم می‌چسباند و سمت دهنش می‌برد، سپس شکمش را می‌مالد و می‌گويد: «کهانا» يعنی «غذا می‌خواهم.»

ندانستن نرخ و نوای دهلی هم باعث می‌شود که يکی دو بار اول پنجاه يا صد روپی خرج تک‌تک سائل‌ها بکنی که معادل يک تا دو و نيم دلار است که شايد بيشتر از درآمد روزانه يا حتی دوروزه آن‌ها باشد. بعدا ديدم که مردم محلی، اگر به گداها مرحمت بکنند، به آن‌ها سکه‌های ريز يا فوقش پنج تا ده روپی می‌دهند.

يک بار که خودرومان در راهبندان گير کرده بود و اشتباهاً به يکی شان اسکناس دادم، فوجی از پسرک و دخترکان ديگر به شيشه ماشين چسبيدند و با ایما و اشاره پول خواستند. بعد از آن گروه ديگری مهاجم شد، تا راننده به دادم رسيد و همه را از دور خودروش دور کرد.

بچه‌ها، بدون اين که عقده‌ای به دل بگيرند، با صدای بلند خنديدند و پريدند و دويدند. حرکات شادشان پر از اميد و نشاط و زندگی بود و اين حالت را می‌شد در بسياری از سائلان مشاهده کرد که در عين فقر و نداری، شعله اميد چشم و دلشان را روشن نگه می‌دارد.

روز نخست در دهلی نماندم و بی‌درنگ يک تاکسی کرايه کردم و راهی آگرا شدم.


ماشين، يعنی شناسنامه
فاصله ميان دهلی و آگرا 203 کيلومتر است و بايد حدود پنج ساعت سمت جنوب شرق حرکت کرد. در راه رسیدن به اگرا از شهرهای کوچک‌تر فریدآباد، پالوال و ماتورا هم عبور می‌کنی که با مزارع وسیع ذرت و گیاه وسبزیجات دیگر از هم جدا شده‌ و وسط هر مزرعه چندین کلبه‌ی گنبدی‌شکل هست که عمدتاً از ساقه‌های ذرت درست شده‌اند و ظاهراً سایبان و شاید هم سرپناه کشاورزهای این مزارع باشند.

اکثر ماشین‌های روی جاده کامیون‌های درازاند که از یک شهر به شهر دیگر کالا و خواربار می‌برند و پشت هرکدامشان با حروف گنده به زبان‌های انگلیسی و هندی نوشته: «بلو هورن» یا «آواز کارو» یعنی «بوق بزن.»

همه این درخواست راننده‌های کامیون‌ها را مراعات می‌کردند و بوق‌های مکرر می‌زدند. ظاهراً بدنه‌ی وسیع کامیون نمی‌گذاشت که راننده ببیند آن عقب چه خبر است. راننده‌ی ما هم مثل اکثر راننده‌های هندی عشق خاصی به بوق‌زدن داشت و چه برای کامیون‌ها، چه برای ریکشه‌ها و خودروها، بوق‌های سهمگین زنجیره‌ای نثار می‌کرد و در واقع، با قدرت بوق ماشین‌اش سایر ماشین‌ها را به دو سوی جاده هل می‌داد و پرت می‌کرد و جلو می‌رفت.

سعی کردم نوشته هندی پشت در عقب یکی از کامیون‌ها را بخوانم: «جاد دِونه.» از راننده توضیح عبارت را خواستم. راننده که نامش «مانو» بود، گفت، «جاد دِونه» نامی‌ یکی از طبقه‌های هندو است و اضافه کرد که پشت خودرو خودش هم نام طبقه‌ی او ثبت شده: «نایک» که به معنای «قهرمان» است.

مانو، هندوی متدینی بود و به جدایی طبقاتی هندوها کمال احترام را داشت. نتوانستم از او پنهان بدارم که برای من غریب‌ترین نکته‌ توی کیش هندو همین مسأله‌ی طبقه‌هاست که باعث انواع واقسام تبعیض‌ها می‌شود. اما او ترجیح داد صحبت‌های کفرآمیز من را ناشنیده بگیرد و بار دیگر تأکید کرد که طبقه‌ی نایک مایه افتخارش است.

بعداً دریافتم که ماشین‌ها در هند غالبا حکم شناسنامه را دارند و نشان و نوشته‌های روی در و شیشه‌های ماشین هویت راننده‌ی آن را مشخص می‌کند.

خودرو شیک و مدرن مانو ساخته هند بود؛ از تازه‌ترین مدل‌های «تاتا.» تاتا نام گروه عظیمی از شرکت‌های هندی متعلق به یک خانواده‌ی متمول پارسی یا زرتشتی است که داستانش را بعداً برایتان تعریف خواهم کرد.


بوزينه‌های شبه‌انسان و رقص کبرا
تا تاتای مانو کنار جاده برای چند دقیقه توقف کرد، یک گروه ۶‌ ­ ۵ نفری ماربازها و بوزینه‌بازها از راه رسیدند. دو بوزینه‌ی کوچولو که به دو بچه آدم می‌ماندند، از یک تیر چوبی کوتاه بالا می‌رفتند و دست‌هایشان را بر می‌داشتند و همین جوری برای چند ثانیه خشک‌شان می‌زد.

این‌ها نخستین میمون‌های آزاد یا دست‌کم شبه‌آزادی بودند که من توی عمرم دیده‌ام. قبلاً البته، بوزینه‌های بی‌حال و کرخت را توی باغ‌های وحش دیده بودم. ولی این میمون‌ها افاده و حرکت‌های شبه بشری داشتند و می‌دانستند چه کار می‌کنند.

مارباز پیر ریش‌سفید هم کنار در خودرو نشست و ابروهای پرپشت سفیدش را گره کرد و شروع کرد به نی‌لبک‌نواختن. بعدش هم با یک دست سرپوش سبدش را برداشت و یک مار کبرای ترسناک که شکل عینک‌اش را می‌شد به‌وضوح توی کف سرش دید، یواش یواش بلند شد و رقصیدن گرفت.

مانو پشت فرمان نشست و مارباز و بوزینه‌باز از ما حق طلب کردند. هرکدام صد روپیه گرفتند و نوک انگشت‌های دستشان را به فرق سر بردند و سپاس گفتند و ما دوباره سمت آگرا راه افتادیم.


نگين تاج هند
آگرا که زمانی نگین هند و پایتخت امپراتورهای مغول بود، اکنون از شهرهای عمده اوتار پرادِش، پرجمعیت‌ترین ایالت هند است. یک‌ششم جمعیت جهان در هند زندگی می‌کند و یک‌ششم جمعیت هند مقیم همین «ایالت شمالی» یا اوتار پرادِش است. بیشتر مردم هند ترجیح می‌دهند برای نام این ایالت مخفف انگلیسی‌اش را به‌کار ببرند: «یوپی»

و اما خود آگرا که نخستین مقصد سفر من بود، شهری است در کرانه‌ی رود «یامونا» یا «جمنه» با حدود یک میلیون و 500 هزار جمعیت. یامونا همان رودی است که توی شمال هند به آب‌های گنگ مقدس می‌ریزد و درواقع با حدود ۱۴۰۰ کیلومتر طولی که دارد، درازترین رود متصل به گنگ است.

نام آگرا به شکل «آگرابانا» نخستین بار در کتاب حماسی «ماهابهاراتا» آمده و معناشناسان آن را «پردیس» یا «بهشت» معرفی کرده‌اند. در قرن‌های ۱۶ یا ۱۷ میلادی آگرا به راستی تمثالی از پردیس در روی زمین شده بود. امپراتورهای مغول بساط اداری‌شان را وسط همین شهر پهن کردند و ساختمان‌ها و باغ‌هایی ساختند که همین حالا هم ازعمده‌ترین جاذبه‌های گردشگری در هند به شمار می‌آید.


آگرا با نام «اکبرآباد» پایتخت شاهانی چون اکبر، جهانگیر و شاه‌جهان بوده که زبان مادری‌شان فارسی بود و در گسترش زبان فارسی در شبه‌قاره حسابی کوشیدند و کامیار بودند. نخستین باغ معروف به «باغ‌های پارسی» در کرانه رود یامونا در همین شهر شکل گرفت و سازنده‌ی آن شاه بابر بود. نام خاص این باغ پارسی «آرام باغ» است.

اکبرشاه، نوه‌ی بابر، «لال‌قلعه» یا «حصار سرخ» را ساخت و آگرا را به مرکز هنری، بازرگانی و مذهبی تبدیل کرد. شهرک «فاتح پورسیکری» در حومه‌ی آگرا هم از مرده‌ريگ (ميراث) اکبر است. باغ‌های سبز و انبوه لال‌قلعه بازمانده از جهانگیر، پسر اکبر مغول است.

و اما شاه‌جهان با علاقه‌ای که به هنر معماری داشت، به آگرا و هندوستان ساختمانی را تقدیم کرد که همین حالا هم درخشان‌ترین نگین تاج سر هند محسوب می‌شود. «تاج‌محل» که بنای یادبود ملکه‌ی ایرانی‌تبار «ممتاز محل» است، سال ۱۶۴۸ میلادی ساخته شد و خود شاه‌جهان هم در طرح‌ریزی ساختمان آن نقش مستقیم داشت و در نهایت هم همان جا خاک شد.

شاه‌جهان پایتخت‌اش را به دهلی منتقل کرد؛ اما پسرش اورنگ‌زیب دوباره به اکبرآباد برگشت و پدرش را به زندان لال‌قلعه انداخت. بعد از مدتی، سال ۱۶۵۳، پایتخت اورنگ زیب به شهر اورنگ‌آباد در فلات دکان هند کوچید و تا پایه‌های امپراتوری بابری یا مغول هند به لرزه افتاد، اکبرآباد تحت نفوذ قوم‌های مارات‌ها و جاث واقع شد و آگرا نام گرفت و از سال ۱۸۰۳ میلادی تسلیم امپراتوری بریتانیا شد.

و حالا، من دارم وارد شهری می‌شوم با یک چنین پیشینه‌ی غنی و پرفراز و نشیب، تا نگین تاج هند را ببینم که ضمناً در ساختن‌ آن نقش معمارها و خوشنویس‌های ایرانی هم اندک نبوده است. هفته‌ی آینده با هم از تاج محل بازدید خواهیم کرد. تا آن هنگام «نَمَسته» و بدرود!

نظرهای خوانندگان

مرسي كه من رو به ياد خاطرات خوشم از هند انداختي.معروف است كه هركس به هند برود دوباره به آنجا بر ميگردد.وسوسه شدم كه دوباره برگردم به سرزميني كه زيباترين غروب خورشيد رو داره.(اگر هنوز اونجايي يادت نره يه عكس از غروب توي گزارش بعديت بگذاري)
ضمنا اون قلعه اسمش در اصل "لعل قلعه " بوده نه "لال قلعه " و لعل هم كه ميدوني سرخ رنگه.
توي نوشته ات هم از اصطلاح "نمسته" استفاده نكن.وقتي ميگي "نمسته" بايد جلوي چشم آدم باشي كه آدم حالت دستهات رو بتونه ببينه (كه به هم چسبيده)
حتما از نستعليق نويسي هاي روي ديوار هاي تاج محل عكس بگير.خيلي ها نميدونند تاج محل سرتا پاش ايرانيه.
تورو خدا اسم مطلبت رو هم عوض كن كه حيفه اين نوشته خوب هم نام اون سريال "آبدوغ خياري" باشه.
خوش بگذره و "خوابهاي هندي ببيني"
____________
محمود گرامی. نه، متسفانه ديگه هند نيستم. مطمئنم اگه باز هم به هند برگردی چيزهای تازه ای رو کشف خواهی کرد و بی گمان بهت خوش خواهد گذشت. پس تلاشت رو بکن. ولی نگرون نباش، عکس غروب رو حتما بنا به درخواشتت تو شماره های بعدی خواهم گذاشت، چون خوشبختانه ازش عکس هايی دارم.
"لال قلعه" چه از "لعل" اومده باشه چه غير از اون، هم اکنون در زبان هندی با الف ممدود تلفظ ميشه و صدای "لعل" رو نمی ده. وگرنه با استدلالت سر اصالت واژه موافقم. و هر باری از من واژه "نمسته" رو شنيدی (که حتما باز هم خواهی شنيد)، تجسم بکن که رو به روت وايستادم و کفهای دستم رو زير چونه به هم چسپوندم و اين حرف رو بهت دارم ميگم. البته، "نمسته" يک اصطلاح صرفا تجسمی نيست و مسلما تو نوشته های هندی به وفور ازش استفاده ميشه، بدون اينکه کف های چسبيده گوينده رو بطور عينی ببينی. نمسته همان درود و بدرود خودمان است. خود رشته برنامه ها هم به هيچ روی دنباله "آبدوغ خياری" نيست و اينجا رسما برات اعلام می کنم که هيچ ربطی به اون نداره. "مسافری از هند" نام برنامه های ويژه راديو زمانه است از قول مسافری که تازه از هند برگشته. پاينده باشی - داريوش

-- mahmood ، Oct 31, 2007 در ساعت 11:59 PM

سلام جوان
خوش بگذرد.
سوقات خوبي آورده اي،

-- بدون نام ، Nov 15, 2007 در ساعت 11:59 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)