روح ایرانی و استبداد سیاسیرضا جمالی[email protected]در بررسی علل عقبماندگی اندیشه سیاسی در ایران دو ویژگی خود محوری درحوزه فردی واستبداد مستمردرحوزه سیاسی و حاکمیت ملی ایرانیان همواره مشهود بوده است. دکتر رامین جهانبگلو معتقد است در نگاه و نگرش قوم ایرانی، مسالهی ناسیونالیسم مهمتر از مسالهی آزادی بوده وهنگامی که به شعارهای انقلابی و حرکتهای سیاسی ایرانیان نگاه میکنیم، میبینیم برای ایرانیها ملیگرایی از مسالهی آزادی مهمتراست.
در بررسی تاریخ اندیشهی سیاسی در ایران، گروهی معتقدند که دورهی گذار از اندیشهی سنتی به مدرن صورت نمیگیرد و انحطاط اندیشه در ایران آغاز می شود. چقدر با این نظریه در عقبماندگی ایران، موافق هستید؟ افرادی مثل آقای دکتر طباطبایی به نظریهی انحطاط اعتقاد دارند. ولی عملا فکر نمیکنم، این کاملا یک بحث درستی باشد. ولی درست است که در اندیشهی سیاسی در ایران گسستی به وجود آمده است، یعنی لااقل، میتوانیم بگوییم از دورهای که اندیشهی سیاسی داشتهایم. اندیشهی سیاسی ما بیشتر اندیشهی سیاسی اسلامی بوده است، در روبرویی با اندیشهی سیاسی مدرن این گسست وجود داشته و این پیوند بهراحتی ایجاد نشده است. در حقیقت، رویارویی ما در دورهی پایان قاجار است که با ایدههای جدید در غرب داشتیم، افرادی مثل میرزاملکم خان، طالبوف، آخوندزاده، میرزا آقا خان کرمانی و دیگران. با خواندن آثار فیلسوفان و نویسندگان غربی، به نوعی درانقلاب مشروطه موثر بودند ولی این باز ما را وارد افق اندیشهی سیاسی مدرن نکرد. برخی از افکار به صورت واژهها، مضامین و مفاهیم، بهطور پراکنده گرفته و یا تقلید شدند و یا مورد استفاده قرار گرفتند که هنوز هم همینطور ادامه دارد؛ ولی ساختار محکمی که اندیشهی سیاسی مدرن در اروپا از پایان قرون وسطی تا به امروز، به مدت لااقل ۵۰۰ سال داشته، هیچوقت در ممالکی مثل ایران شکل واقعی خودش را نگرفت. شما زوال اندیشه و یا اندیشههای سیاسی را در ایران، متعلق به چه دورههایی میدانید؟ خیلیها اعتقاد دارند و با هم همعقیده هستند که، آخرین فیلسوف بزرگ ایران، ملا صدرا بوده است. ملا صدرا فیلسوف سیاسی نیست. ولی میتوان گفت در همان دورهای که ملاصدرا در ایران بوده، دکارت را در غرب داریم و دکارت نتیجهی انقلاب گالیلهای است. بعد از دکارت، فیلسوفانی مثل اسپینوزا دیگران را داریم که یک گسست فلسفی با منطق الهی ـ سیاسی میکنند و مسالهی سوبژکتیویسم یا ذهنگرایی ، مسالهی سوژه و علم جدید رامطرح میکنند و این ما را وارد یک بعد دیگر و یک افق ذهنی دیگر میکند و طبیعتاً از آن دوره به بعد، از قرن ۱۷ میلادی به بعد، تمام فلسفهای که ۳۰۰ سال بعد از آن میآید، تحت تاثیر آنها قرار میگیرد. ولی در ایران چنین چیزی نیست. یک بُعدی که همیشه در کشورهایی مثل ایران بوده، که بعد بسیار بسیار قوی هم هست، اندیشهی دینی است. بهطور کلی، تاثیر اندیشهی دینی روی فکر فلسفی خیلی زیاد بوده و بنابراین، اگر ما ملاصدرا را آخرین فیلسوف ایران بدانیم، بعد از ملاصدرا عملا، فیلسوفی نداریم که بخواهد نظاممند باشد. افرادی که داریم در مورد اندیشههای دینی پراکنده فکر میکنند و یا به صورت عرفانی فکر میکنند.
صحبت از اندیشهی دینی کردید اگر در تاریخ فرهنگ سیاسی ایران نگاه کنیم، مولفههای از قبیل «سلطان و رعیت»، «مراد و مرید» و امروز هم «امام و امت» را مشاهده میکنیم. حتی در جامعهی ایرانی هم همین مولفهها بر روی رفتار شخصی و فردی افراد در تعامل با همدیگر هم مشهود است. ریشهی این تفکر را در کجا میبینید؟ و آیا معنای آنرا در بعد سیاسی می توان سلطنت مطلقه انگاشت؟ به نظر من، ریشهی این تفکر در درجهی اول برمیگردد به ایران باستان. به هرحال این ارتباط عمودی که در جامعه وجود دارد، متعلق به ماقبل اسلام است، بینش ایرانیان است که به صورت یک بینش فاتالیستی به جهان، بهطور کلی است. وقتی که به دورهی پنجم قبل از میلاد نگاه کنیم که در آن دوره، یونان باستان چگونه بوده و ایران باستان چگونه، میبینیم در آن دوره در یونان یک نیمه دمکراسی بوده، تاریخ نویسی داشتیم با افرادی مثل هرودوت و توسیدیدز، تراژدی داشتیم با افرادی مثل آخیدوس و سوفکلس، فلسفه داشتیم با افرادی مثل سقراط، افلاطون و بعد هم ارسطو. ولی در ایران فقط فکر دینی داریم. شاید بشود گفت که قویترین فکری که در آن دوره در ایران وجود داشته به جز فکر سلطنت فقط فکر دینی وجود داشته است. یکی از مسایلی که آتنیها در آن دوره، در برخورد با ایران داشتند وهمیشه از خودشان سوال میکردند، این بود که چگونه ایرانیها میتوانند امپراتوری داشته باشند؟ برای این که اداره کردن امپراتوری برای آنها، سخت به نظر میآمده. یونانیها و یا بهتر است بگوییم آتنیها با وجود اشکالاتی که دمکراسیشان داشت، زنها و بچهها و بردهگان را دخالت نمیدادند ، ولی به هرحال یک نوع رابطهی افقی در ساختار سیاسیشان ایجاد کرده بودند. این رابطهی افقی در ایران باستان به این صورت وجود نداشت. این رابطه، بیشتر میتوان گفت حالت عمودی داشته و این رابطهی عمودی همیشه در تاریخ ایران باقی مانده است. هگل در کتاب تاریخ فلسفه، در مقایسهای که بین سه امپراتوری ایران، روم و یونان داشته، بنیان سیاسی یونان و روم را همان نیمهدمکراسی که شما به آن اشاره کردید، میداند و زیربنای حکومتی در مشرق زمین را استبدادی ارزیابی کرده و میگوید: روح شرقی تولید خودمداری و خودمحوری میکند و این عامل زیر بنای حکومتهای استبدادی در مشرق زمین است , چقدر با نظریه روح شرقی هگل موافق هستید؟ وقتی میگوییم روح شرقی، خُب ژاپنیها، چینیها و هندیها هم جزو شرق حساب میشوند. ولی تفاوت اساسی در تاریخ، اندیشه، نظریههای اجتماعی و سیاسی هند و چین و ژاپن و ایران هست. خیلی تفاوت بین همه وجود دارد. فکر میکنم، هند هم با وجود این که یک تمدن دینی بوده، شاید یک مقدار زیادی تسامح و تساهل در مقابل ادیان جدیدی که به وجود میآمده داشته است. ولی این در دوران باستان ایران هم وجود ندارد؛ فراموش نکنیم که مانویان از ایران فرار میکنند و به چین میروند. یا مزدکیان را قتلعام میکنند. این رابطهی عمودی که گفتیم، فقط در سلطنت نیست ودر دین هم وجود دارد. روح شرقی، بهطور کلی، روحی است که ابعاد عقلانی هم دارد ولی ابعاد ادراکیاش گاهی بیشتر از ابعاد عقلانیاش است. این درست چیزی است که هگل میخواهد به آن اشاره کند. یعنی بیشتر میخواهد به این مساله توجه کند که روحی مثل روح ایرانی وارد تاریخ جهان نشده و هنوز خودش را به صورت تاریخی نگاه نمیکند، هنوز نتوانسته آن پتانسیل تاریخی خودش را پیدا کند. البته هگل بعد از روشنگری و دورهی بعد از انقلاب فرانسه به این مساله نگاه میکند و به تاریخ جهان به این صورت نگاه میکند. برای او طبیعتا انقلاب فرانسه، ناپلئون و بعد هم آلمان زمان خودش، روحی است که تاریخ را آورده و دورهی تاریخ را به اجرا میگذارد. ممکن است کسی خیلی موافق با سخنان هگل نباشد، ولی مورد دیگری که می توان نظریه هگل را با آن مقایسه کرد، بررسی وضعیت ایران در قرن پنجم قبل از میلاد با دورهی آتن در همان زمان است و ببینند که چه کمبودهایی وجود داشته یا چرا این تفاوتها وجود داشته. به هرحال ما دو قومی بودیم که در یک زمان داشتیم زندگی میکردیم، ولی تجربیاتمان خیلی تفاوت داشته. برای مثال، ما از خودمان پرسشهای دینی میکردیم، آنها از خودشان پرسشهای فلسفی میکردند و دمکراسی که در آتن وجود داشته ـ آن چیزی که اسماش را دمکراسی میگذاشتندـ نتیجهی پرسشهای فلسفی بوده است.
یکی از مبانی موجود در حکومتهای استبدادی در طول تاریخ ایران، توامانی دین و فرمانروایی با هم بوده است. شما هم اشارههایی به گرایشهای شرعی و دینی در اندیشههای سیاسی ایرانیان کردید. در طول تاریخ ایران معمولا این قدرت بین شاه و فقیهان تقسیم شده. آیا این تقسیم قدرت اکراهی بوده از سرلزوم، یا اقدامی بوده از سر اصول؟ این تقسیم قدرت و ثروت هم در دورههای مختلفی در تاریخ اروپا وجود داشته است، در قرون وسطی هم این را داریم. در آنجا در مورد نظریهی دو شمشیر صحبت میکنیم؛ از یک طرف کلیسا و از یک طرف قدرت شاهی که گاهی روبروی هم قرار میگرفتند و گاهی در کنار هم. بستگی داشته که در آن وضعیت و موقعیت سیاسی چگونه بوده و چه چیزی به نفعشان باشد. فکر میکنم که در همهی تمدنها، قدرت دین و قدرت سیاسی، دو قدرتی بودند که جامعه را اداره میکردند و چون جامعه را اداره میکردند، مجبور بودند یا با همدیگر درگیر شوند، یا با همدیگر کنار بیایند. در تاریخ ایران هم بهترین نمونهاش در دورهی صفوی است. یعنی مشروعیت را به جای این که از مردم بگیرند، از بُعد الهی میگرفتند و باز خودشان را در یک چهارچوب الهی ـ سیاسی قرار میدادند. اتفاقا مشروطیت برای اولین بار در تاریخ ایران، شاید در تاریخ جدید ایران، میگوید: مشروعیت از مردم است، حاکمیت، حاکمیت ملی است، مشروعیت باید از مجلس بیاید. این در قانون اساسی که در دورهی مشروطیت نوشته شد، هست. برای اولین بار میبینیم که مبنای مشروعیت جاری، مردم هستند و مسالهی قانون مطرح میشود و این که شما چگونه میتوانید قدرت پادشاه را کم کنید. از نظر شما، مهمترین عامل و یا عوامل موثر درعدم تکوین دولت ملی در ایران چیست؟ چرا تشکیل و کاربرد نهادهای مدنی در ایران، اینقدر با مشکل روبرو بوده و همچنان هست؟ به خاطر اینکه همیشه در نگاه و نگرش قوم ایرانی، مسالهی ناسیونالیسم مهمتر از مسالهی آزادی بوده است. وقتی به تاریخ ایران نگاه میکنیم، حتی وقتی به شعارهای انقلابیمان و به حرکتهای سیاسیمان نگاه میکنیم، میبینیم که ایرانیها یک ملت ملیگرا هستند. برایشان مسالهی آزادی آنقدر مهم نیست که مسالهی حاکمیت ملی مهم است. دولت ملی را اگر به صورت مدرن بخواهید ایجاد کنید، یعنی آن چیزی که بعد از انقلاب فرانسه در اروپا داشتیم، آن دولت ملی باید مشروعیتاش را از مردم بگیرد. حاکمیت ملی برای اینکه بتواند مشروعیتاش را از مردم بگیرد، فقط ملیگرایی کافی نیست، بلکه باید روابط افقی هم در جامعه میان خود مردم ایجاد شود، قانونگذاری و احترام به قانون هم باید وجود داشته باشد. وقتی که شما احترام به قانون نداشته باشید، وقتی که مردم خودشان اعتقادی به قانون یا قانونگذارانشان نداشته باشند، در دورههای مختلف تاریخ ایران، به جای این که یک وحدت ملی داشته باشیم، یک برخورد ملی داریم. در دورههای مختلفی که در تاریخ معاصر ایران داشتیم، وحدت میان دولت و ملت خیلی کم بوده. مردم همیشه با نگاه شک به قوانین و به دولت نگاه میکردند. در طول تاریخ ایران،دیده شده حتی گروهی از نخبگان هم در توجیه حکومتهای استبدادی تلاشهایی کردهاند. ممکن است حتی غیرعمد هم بوده باشد، یعنی معتقد بودند برای اجرای عدالت باید قدرت مطلق وجود داشته باشد و این نظریه با جامعهی ایرانی سازگاری بیشتری دارد. من مطمئن نیستم که همهی ایرانیها با این مساله موافق باشند. برخی از ایرانیها با این مساله موافق هستند، البته، وقتی که با آنها صحبت میکنید. ولی هیچ ملتی دلش نمیخواهد که برده باشد و همیشه تحت سلطه بماند. این درست برمیگردد به تمرین دمکراسی، تمرین آزادی در یک گسترهی همگانی، در یک فرهنگ ملی و هرچقدر بیشتر این تمرین را داشته باشید، بیشتر به طرف ایدههایی مثل آزادی و برابری میروید. در اروپا هم همین اتفاق افتاد. تمرینهای سیاسی و تمرینهای اجتماعی موجب شد که مردم و جامعه کم کم به سمت دمکراسیها رفتند. جدای از خصوصیات فردی و روانشناختی جامعه ایرانی، شرایط ژئوپلیتکی، زیست محیطی و تهاجمات خارجی را چقدر در عقبماندگی ایران و پیدایش حکومتهای استبدادی موثر میدانید؟ فکر میکنم که تهاجمهای خارجی خیلی نقش مهمی بازی کردند. ایران و ملت ایران یک ملت فاجعهزده است. در اثر برخوردها و تهاجمات شدید، به نوعی آزرده شدند و از نظر تاریخی هم یک ملت آزرده هستند. ملتی است که چندین بار به او حملههای شدید و قتلعامهای شدید کردند و ترس و وحشت خیلی زیادی از خارجیها دارد. وقتی که ایران را با هند یا حتی با کشورهایی مثل عثمانی و بعد ترکیه مقایسه میکنید، میبینید که ایران هیچوقت مستعمره نبوده ولی کشوری تحت سلطه بوده. تحت سلطهی انگلیس، روس و بعد به نوعی سیاستهای امریکا در خاورمیانه ولی هیچوقت مستعمره نبوده، بنابراین مستقیما با فکر استعمار و با نهادهای استعماربرخورد نداشته، ولی به نوعی تاثیرات منفی آن ترس و وحشت را با خودش آورده که انگلیسها و یا روسها میخواهند دستی روی این مملکت داشته باشند و میخواهند که اینجا را اداره کنند. این روحیه کاملا غالب بوده. هند کشوری کاملا استعماری بوده و نهادهای استعماری را هم گرفته. حتی امروزه خیلی ازاین نهادها را نگاه داشتهاند. مثلا مدارسی که مسیونرها و یا ساختمانهایی که انگلیسیها ساختهاند، و حتی اسم خیابانها هنوزآنجاست وآنان یک جوری با این مورد کنار آمدهاند. ولی بعضی از ملتها با این استعمار کنار نمیآیند، مثل الجزایر و بعضی از کشورهایی که مستعمرهی فرانسه بودند، این کار را نکردند. ایران ولی یک وضعیت بینابینی داشته و این وضعیت بینابینی موجب شده که همیشه باید خودش به دنبال راه حل باشد برای اینکه اگر میخواهد با غرب رویارویی داشته باشد، این رویارویی به چه نوعی باید باشد، و چه نتایجی را به دست خواهد آورد ویا به چه راهحلهایی برسد. مهمترین واقعهای که برای ایرانیان اتفاق میافتد، جنگهای ایران و روس در نیمهی قرن نوزده میلادی است. اصلاحات عباسمیرزا و بعد از آن میرزاتقی خان امیرکبیر، و این که اینها دنبال راه حل برای این شکستها میگردند و مسالهی ترکمنچای و گلستان مطرح میشود و غرور ملی ایرانیان زیرپا قرار میگیرد. با توجه به خصوصیات ایرانیان از نظر رفتاری در حوزههای فردی واجتماعی، درکدامیک از بخشهای سیاست، اقتصاد، فرهنگ و اجتماع به بیشترین تحول و بازنگری نیاز هست؟ یعنی اگر قرار است گذاری صورت بگیرد، در کدام یک از این حوزههای نام برده، بیشترین تحول باید صورت گیرد؟ تعلیم و تربیت مهمترین مساله است و طبیعتا در ارتباط با فرهنگ. خلاصه بگویم، ایدهای که من دارم این است که، ایرانیان در برخورد و رویارویی با غرب و ایدههای مدرن، آن عقلانیت ابزاری را که عبارت باشد از سرمایهداری، تکنولوژی و علم جدید را به خوبی یاد گرفتهاند امروزه دکتر و مهندسهای برجستهای داریم و دانشجویانی که از دانشگاهای معتبر ایران بیرون میآیند، همه جای دنیا به عنوان محقق قبول میکنند. ولی در بعضی از قسمتها ضعفهایی داریم، یعنی در زمینهی بخش دوم فکر مدرن یعنی عقلانیت انتقادی که از درون آن فکر دمکراسی، فکر قانون، جامعهی مدنی، آزادیهای مدنی بیرون میآید، ضعف داریم. من فکر میکنم، بخشی از آن زمینه برمیگردد به آموزش و پرورش و تعلیم و تربیت. این که نسلهای بعدیمان را چگونه باید تربیت کنیم، چگونه باید جهانی فکر کنیم ، نه فقط به صورت منطقهای و این که چگونه میشود این عقلانیت انتقادی را گسترش و ترویج کرد تا از آن نتایجی را که لازم است، گرفت.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
در مشروطه فقط این افراد یکی از جریاناتی بودند که به نو گرا مشهور بودند و جالب است هنوز متفکرین ایرانی نتوانسته اند آرای نوگراها را از زوایای متفاوت منسجم کنند مثلا ما نی توانیم از جریان اصیل و ایرانی سور اسرافیل احمد روحی و یا دهخدا نام ببریم جریانی که شما برشمردید بخش غرب گرا ی نوگرایی در ایران بود که اکثراین افراد نماینده ی جریانی هستند که بعدها سید ضیا و رضا شاه از دلش بیرون آمد اما جریان ملی گراهای نوگرا مانند شوراسرافیل بعد ها جریان مصدق سر بلند می کند .
-- فرهاد-فرياد ، Oct 17, 2008اینکه ملا صدرا آخرین نسل فلسفه در ایران بوده است بسیار صحیح است اما اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجوم شدیدی به فلسفه شد که عرفان نقش بسیار مخربی در آن رواج داشت همین جریانات که امروز امام زمان می بینند اساسا فلسفه را ضد دین معرفی می کردند به همین دلیل است که خیام کتابها تحقیقاتش را مخفی کرده بود و حتی به شاگردش وصیت می کند که آنها را دفن کند و مجبور می شود حتی بگوید _ دشمن به غلط گفت که من فلسفی ام _ رشچ و تکوین عرفان و ضدیتش با هر نوع جهان بینی علمی در حو.خ خای دینی نیز شدت می گیرد و در اشعار ارتجاعی - عرفانی مولوی هم شاهد آن هستیم - پای استدلالیون چوبین بود - پای چوبین سخت بی تمکین بود تا آنکه ملا صدرا با درد و عذاب و تبعیدهای زیاد با مرگش فلسفه یا به قول قدما استدلا لی ها را نیز با خود می برد و در واقع بعد از ملا صدرا دین مانع فکر کردن و استدلال کردن مردم می شود . و در زمانی که عرفان حاکم می شود سیستمهای مرید و مرشد و مراد و ... نیز رایج می شود هم اکنون نیز می توانیم در بین دراویش ایرانی این ادبیات را شاهد باشیم . در فرن پنجم قبل از میلاد در سنگ نبشته های هخامنشیان نشان می دهد که حتی در منشور کوروش هم بیشتر برجسته است که دین برتر و ... چر نزد ایرانی ها مردود بوده است اما در دوره ی ساسانی بر اثر تحولاتی به اوستا فصلهایی افزوده میشود که قدرت روحانیون زرتشتی را نهادینه می کند این هم به دلیل حضور امپراطوری فیودالی در ایران بوده که نیاز به روحانیت به عنوان دستگاه ایدیولوژیکی وجود داشت که در اروپا نیز همین اتفاق افتاد و قرون وسطی شاهد این ماجراست دین و روحانیت در اروپا با رنسانس از سیاست جدا می شود و تفوقش را از دست می دهد اما چرا در ایران این اتفاق نمی افتد ؟ در حالی که در همین دوره ی قرون وسطی ایرانی ها هستند که پرچم دار علم دنیا هستند و غرب نیز بدان معترف است .
لسیار مطرح می کنند دموکراسی را باید تمرین کرد چیزهایی در تمرین بدست می آیند که نیاز مردم نیست دموکراسی یک انتزاع در زندگی مردم نیست به همین دلیل زمانی که تبدیل به یک نیاز شود مردم اجرا می کنند ما در انقلاب مشروطه دیدیم که چگونه مردم اداره ی شهر را بدست گرفتند و روابط دموکراتیک را و نهادهای دموکراتیک را هم ایجاد کردند اما کودتای رضا شاه و درگیری های جنگ جهانی این دموکراسی را با رفرم پایان داد که بر اساس نیاز سرمایه ی جهانی به اجرا در آمد و مردم را وادار به مقاومت نمود . اما در سال ٥٧ نیز شاهد بودیم که فضای دموکراتیک تا زمانی وجود داشت که حکومت تثبیت می شود و پول نفت یک هویت مستقل به دولت می دهد که نیازی به مردم نداشته و در پناه دین خودکامگی را ادامه می دهد .
1. با فعالیت های گسترده ی اینرنتی تأسیس شبکه های تلویزیونی در داخل و خارج ایران برای آموزش آن هم نه در شمار اندک!
-- پارسا پویا ، Oct 17, 20082. فراهم کردن سریع امکانات در داخل ایران برای توقف از دست رفتن استعدادها و فرار مغزها.
3. پژوهش های گسترده ی ایرانی های داخل و خارج برای بیرون رفتن از بن بست سیاسی فعلی
4. بسیج تمام نیروها برای جلوگیری از روی کارآمدن دوباره ی احمدی نژاد ... این ها می توانند محور آموزش باشند.
با تشکر از دست اندر کاران زمانه به نظر می رسه با پرداختن به مسائلی این چنینی راه برای بازنگری در تفکر ایرانی در عرصه اجتماع و بخصوص فردی بیشتر مورد نقد قرار میگیرد. ای کاش جناب دکتر جهانبگلو به عوامل به وقوع انقلاب اسلامی در ایران و جنبه های روانشناختی آن که شرایط را برای استقرار نظام مطلقه فقیه مهیا کرد اشاره ای می کردند.آیا ما ایرانیان آینه این نظام سلطانی از نوع فقاهتی هستیم ؟
-- بدون نام ، Oct 17, 2008هر چه می کشیم از خودمون هست - از نوع عزاداری مون برای این همه امام و امامزاده معلوم که اندیشه ما ایرانیان باید خیلی روش کار بشه!
-- آینده ، Oct 17, 2008تابو هایی در روح ایرانی وجود داره که گسست از آن حتی برای قشر روشنفکر ایرانی هم سخت است چه به رسه به مردم عادی...بی شک استبداد تاریخی در ایران حاصل انحطاط در گذر از این تابوهاست...باید اندیشه افراد عوض شود نه حکومتها.
-- پایدار ، Oct 17, 2008من هنوز این مسئله را خوب نفهمیده ام،
-- حسین میرمبینی ، Oct 18, 2008چرا روشنفکران (در زمانی که هنوز خودشان به هیچ حقیقتی دست پیدا نکرده اند) می خواهند باورهای دیگران را تغییر دهند؟
این مسئله با همان حقوق بشر خودتان هم همخوانی ندارد.
مردم خودشان باید خودشان را تغییر دهند. به شماها چه مربوط که فرضا کسی گاو می پرستد و یا در روز عاشورا عزاداری می کند؟
مگر همه غربیان فلسفی فکر می کنند؟
اینهایی که فکر می کنند عیسی پسر خدا است مگر چه فرقی با مذهب ما دارند که بر فرض معتقدیم خداوند 14 معصوم را موجودات استثنایی خلق کرده؟
منظورم من این است که برای اصلاح مسائل اجتماعی لزوما مجبور نیستیم اعتقاداتمان را عوض کنیم. کاری که باید کرد این است که دست آخوند و ملا و کشیش را از قدرت و دولت کوتاه سازیم. همین بس.
خوب که نگاه کنید می بینید که غربیان هم با آن فلسفه شان در بهبود امر حقوق بشر کار ارزنده ای را صورت نداده اند. مگر ملاحظه نمی کنید که فقر و بدبختی و ندانمکاری و ازخودبیگانگی درد همه جوامع و ملتها است؟ چه در غرب و چه در شرق؟
اسارت فلسفی و فکری مردم غرب دست کمی از اسارت اعتقادی مردم شرق ندارد؟
وقتی عدالتی نیست و دولتها (بویژه دولتهای طرفدار حقوق بشر) با رذالت و بی انصافی و احساس برتری طلبی با سیاست های تجاوزکارانه شان زندگی همه انسانها را در معرض خطر و نابودی قرار می دهند، آنگاه برای وابستگان فکری ایشان چه وجاهتی باقی می ماند که بخواهند ما را در مقابل غربیان از خودبیگانه سازند؟
شماها آیا به این چیزها فکر کرده اید؟
از عمر دمکراسی در دنیای امروز، عمدتاً در غرب چیز زیادی نمی گذرد و متاسفانه آن هم رو به اضمحلال است! در دوران باستان هم عمر درازی نداشت؛ سقراط را که کشت: ایرانیان مستبد یا یونانیان دمکرات؟ دمکراسی به عنوان یک نظریه، همچون بسیاری از نظریه های دیگر خیلی خوب است اما اجرا شدنش در عمل مستلزم زمینه هایی است که حتی در غرب نیز چندان فراهم نبوده و نیست و با این وضعی که دنیا دارد پیش می رود، از تعداد طرفداران واقعی و "مؤمن" آن نیز روز به روز کاسته می شود.
-- ناشناس ، Oct 18, 2008آِیا این تنها روح شرقی است که آغشته به استبداد است؟ اگر نظری به کشورهای آفریقایی ، آمریکای جنوبی داشته باشیم میبنیم که این کشورها نیز به روح دینی آلوه میباشند. به نظر میآید این ریشه در تکامل جامعه بشری دارد که مدارهای متفاوت وفازهای متفاوت پیشرفت ساختاری جامعه از یک جامعه فئودالی به سرمایه داری را نگذرانده اند چون در این کشورها از جمله ایران استعمار کهنه ونو از رشد صنعت بخاطر صدور کالا و تاثیر استعماری بر روی این کشورها جلوگیری کرده اند و از همین روی هم ما بجز ملا صدرا دیگر فیلسوفانی پیدا نکردیم که بتواند با رشد صنعت و سرمایه داری در درون این کشورها تفکر دینی که یک تفکر باقی مانده از دوران اولیه بشریت تا دوران فئودالی بوده است را یا رفرم پذیر کند مانند پروتستان ومارتین لوتر در غرب ویا به کنار بزند و در نتیجه این یک رشد فکری همانند غرب با پیشروان فکری اش پدیدار نشده است وریشه نیافته است که باعث رشد فکری جامعه و آنجه که رشد دمکراسی بطور افقی در جامعه است را ایجاد کند وبهمین دلیل نیز امکان تربیت دمکراسی وجود نداشته است وبهمین دلیل هم اپوزیسیون دمکراسی خواه ما نیز هنوز استبدادی میاندیشد ومثلا رهبر ی حزب ویا پرولتاریا را بصورت استبدادی مطرح میکند و یا رهبر ایدئولژیک.پس نقش استعما ر کهنه و نو در عدم رشد ساختاری رشد صنعت ودر نتیجه طبقه وابسته به آن وفیلسوف ومتفکرینش را بوجود نیاورده است واین باعث وجود استبداد ویا باقی ماندن روح استبداد ی دوران ماقبل سرمایه داری است که ویژه روح شرقی نیست بلکه در تمامی کشورهای عقب افتاده میتوان آنرا شاهد بود. در واقع بورژوازی غارتگر غرب در نقش استعمار کهنه و نو یک عامل مهم در عدم رشد این کشورها بوده است وآنرا عقب نگه داشته است بویژه که در این دوران مثلا از مشروطه به بعد درباران استبدادی با استعمارگران کهنه ونو همیشه دست در دست هم داشته اند
-- فربد ، Oct 18, 2008جالب توجه است که هموطنان در باره کساني حرف مي زنند وعقايد کساني را مورد بحث قرار مي دهند که حتي املاي درست اسم آنها را هم نميدانند.«صور اسرافيل» ،نه سوراسرافيل است ونه شور اسرافيل!
-- عامي ، Oct 18, 2008باتشکر از طرح چنین موضوعاتی. لطفا نظر صاحب نظران دیگر نظیر نیکفر و طباطبا يی و آجودانی را هم طرح کنید.
-- بدون نام ، Oct 18, 2008ارتباط جامعه مدنی - پول نفت - عو امل خارجی - وضعیت طبقات و نیروهای مولد در کنار میراث تاریخی و فرهنگی در این موضوع چگونه ارزیابی میشوند؟
-- بدون نام ، Oct 18, 2008از زمان مشروطیت ما بیشتر به تکنیک غرب علاقه مند بوده ایم تا زیرساختهای حقوقی و قانونی و ...
-- بدون نام ، Oct 18, 2008You bet Nationalism is more important than your phony 'freedom'
-- بدون نام ، Oct 18, 2008به "بدون نام" و موضوع علاقمندی ما به تکنیک غرب بجای زیرساختهای ... آنان از زمان مشروطیت به این سو: در خود غرب هم وضع چندان بهتر از این نیست، بخصوص امروزه. اندیشیدن و گفتگو کردن در مورد دمکراسی، آزادی، و چیزهایی از این دست در غرب آموزش داده میشود و خیلی ها هم آنرا جدی میگیرند اما هر چه بیشتر میگذرد نسلهای جدیدتر کمتر از وجود آن مطلع هستند. آنها در دمکراسی به دنیا آمده اند و ملاک چندانی برای مقایسه ی آن با غیر از آن ندارند و به همین دلیل قدرش را زیاد نمیدانند. (یادمان نرود که غرب هنگامی فاشیزم و نازیسم را به آن صورت فاجعه بار تجربه کرد که دمکراسی، لیبرالیزم و سوسیالیزم در آن کاملاً شناخته شده و حتی تجربه شده و پذیرفته شده نیز بود.) شرایط ا قتصادی و اجتماعی کشورهای غربی و فاصله گیری هر چه بیشتر طبقات از یکدیگر هم متاسفانه طوری است که بیشتر مردم اعتماد خود را به اینگونه مسائل از دست داده اند چون بیش از هر کس دیگر این سیاستمداران دروغگوی تابع سرمایه داران هستند که در مورد آن حرف میزنند و مردم به آنها اعتمادی ندارند و حق هم دارند! مذهب، بخصوص مسیحیت از نوع کاتولیک، دارد دوباره به شدت پا میگیرد (آنهم در جوامعی که پیش از این از آن فاصله میگرفتند!) و ظاهراً تمدن و فرهنگ غرب دارد دچار همان سرنوشتی میشود که امپراطوری رم به آن دچار شد.
-- ناشناس ، Oct 19, 2008اگر چنین باشد که ظاهراً هست، بسیار خوشحالم که در آن موقع زنده نخواهم بود تا شاهد چنین ارتجاعی آنهم در چنان جوامع پیشرفته ای باشم!