تاریخ انتشار: ۵ مهر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

آیا زندگی کافکا، کافکایی بود؟

ترجمه: ناصر غیاثی
http://naserghiasi.com

اشاره‌‌ مترجم: سال‌ ۲۰۰۸، صد و بیست پنجمین سالگرد تولد فرانتس کافکا است. روزنامه‌ی فرانکفورتا آلگماینه تسایتونگ به این مناسب گفت و گویی با راینا شتاخ، زندگی‌نامه‌نویس کافکا کرده که ترجمه‌ی آن را می‌خوانید.

راینا شتاخ، متولد ۱۹۵۱ در شرق آلمان است. در دانشگاه فرانکفورت فلسفه، ادبیات و ریاضیات خواند. تز دکترای او «اسطوره‌ی اروتیک کافکا» بود که به سال ۱۹۸۷ به صورت کتاب منتشر شد.

نخستین جلد از بیوگرافی او از کافکا با عنوان «کافکا، سال‌های تصمیم‌گیری» به سال ۲۰۰۲ و جلد دوم با عنوانِ «کافکا، سال‌های شناخت» به تازگی انتشار یافته است. شتاخ، جلد سوم و پایانی زندگی‌نامه‌‌ی کافکا را که در آن به دوران کودکی و جوانی او خواهد پرداخت، در دست تالیف دارد.

راینا شتاخ بیش از ده سال است که روی زندگی‌نامه بزرگ کافکا کار می‌کند. اما وقتی در ِ آپارتمانش در هامبورگ را باز می‌کند، خودِ خودش است: یک دونده‌ی دوی استقامت که در پایان هر مرحله همراه با قهوه و شیرینی استراحت می‌کند. در نگاه اول چیزی کافکایی دوروبرمان نیست، اما به محض این‌که شتاخ شروع به حرف زدن می‌کند، شبحی را می‌بینیم که آن گوشه نشسته است.

آقای شتاخ، جلد اول زندگی‌نامه شما از کافکا در سال ۲۰۰۲ منتشر شد. دقیقاً در سوم جولای امسال در صد و بیست و پنجمین سالگرد کافکا، دومین جلد از زندگی‌نامه سه جلدی او را عرضه کرده‌اید. آیا هدیه‌ی شما کافکا را خوشحال می‌کرد؟

به عنوان هدیه البته که این زندگی‌نامه یک شمشیر دو دم بود. در مقام زندگی‌نامه‌نویس خیلی بیشتر از آن‌چه که کافکا در زنده بودن‌اش تحمل می‌کرد، به او نزدیک می‌شویم.

در جلد دوم که سال‌های ۱۹۱۶ تا ۱۹۲۴ را دربر می‌گیرد، مثلاً رابطه‌ی او با میله‌نا یزنسکا مطرح است که درباره‌اش برای هیچ‌کس دیگری، غیر از دوست‌اش ماکس برود و خواهرش اوتلا، این‌همه از جزییات تعریف نکرده بود.

مطمئناً خوب است که کافکا نمی‌توانست پیش‌بینی کند ‌که روزی روزگاری همه بتوانند بخوانند که عشق‌اش به میله‌نا چقدر عمیق و نومیدانه بود. اما من حدس می‌زنم از طرف دیگر خوشحال می‌شد که از آثارش امروزه این‌طور تقدیر می‌شود. این نویسنده هم به دستاوردهایش کم افتخار نمی‌کرد.

کافکا در وصیت‌نامه‌اش مقرر کرده بود آثار باقی‌مانده از او، از جمله یادداشت‌های روزانه و نامه‌ها را پس از مرگ‌اش بسوزانند تا مسایل خصوصی‌اش دست غریبه‌ها نیفتد. مسوولیت شما به عنوان زندگی‌نامه‌نویس کافکا در برابر او چیست؟

قبل از هرچیز نباید طوری رفتار کرد که انگار خیلی با کافکا خودمانی هستی، حتا وقتی خیلی چیزها درباره‌اش می‌دانی. منزلت‌اش باید حفظ شود، صمیمیتِ نابجا و آبروریزی اساساً تابو است.


راینا شتاخ، نویسنده‌ بیوگرافی کافکا

اما وقتی می‌بینم کافکا چطور زندگی‌اش را صحنه‬سازی می‌کند، زیاده‌روی می‌کند یا همان گله‌ی همیشگی را برای دهمین بار تکرار می‌کند، طبیعی است که می‌توانم بگویم: «خیلی خب آقاجان، دیگر کافی است.»

آیا شما کافکا را بهتر از خودش می‌شناسید؟

به هیچ‌وجه. کافکا خودش و خط‌ مشی‌های خودش را تا حد زیادی می‌شناخت. اتفاقاً ترفند‌ش در همین به نمایش گذاشتن خود و ناامید شدن از خود به عنوان قربانی‌ست که در آثارش تبدیل به مضمون کرده و از این طریق به درجه‌ی شناخت تازه‌ای دست پیدا می‌کند.

او خود ِ تاویل را تبدیل به درون‌مایه می‌کند: این اشتیاقِ عذاب‌آور برای روشنایی بخشیدن به وضعیتی که در ابتدا تاریک است، امری که شامل سامان دادن به وضع روانی خود هم می‌شود.

آیا تفاوتی بین زندگی‌نامه‌ی شما از کافکا و «زندگی حقیقی فرانتس کافکا»، یعنی آیا یک حقیقتِ عمیق‌تر وجود دارد که به توصیف توسط زبان تن نمی‌دهد؟

در مورد هر انسانی این‌طور نیست؟ چیزهای خاصی در مورد دیگران وجود دارد که نمی‌شود دانست. احتمالاً کافکا در طول زندگی‌اش هزاران جمله‌ی شفاهی گفته، ما چندتایش را می‌شناسیم؟ شاید صد تا. این را باید در کمال خضوع دانست.

همه‌ی کاری که یک زندگی‌نامه‌نویس می‌تواند بکند این است که الگو‌های خاصی را آشکار کند، به‌ویژه الگو‌های روشنفکرانه را. اما احتمالاً کافکا در زندگی روزمره کاملا آدم دیگری از آن‌چه بود که در لحظه‌ی اول تصور می‌کنیم.

کسی که فقط یادداشت‌های روزانه‌ی او را می‌شناسد، کم و بیش باور نمی‌کند که او گاهی چقدر نُنُر می‌شد. خیلی برایش سخت بود تعادل روانی‌اش را حفظ کند، افکاری در سرش بود که از دست‌شان رهایی نداشت، اندیشه‌های خشونت‌آمیزی داشت که تا خیال‌بافی در مورد قطعه‬‌قطعه کردن جسم هم پیش می‌رفت.

تحت کنترل داشتنِ همه‌ی این‌ها از طریق ِ تعمقی آگاهانه توان‌فرسا بود و وقتی هم موقعیتی برای آرامش فراهم می‌شد که البته چندان زیاد نبود، درست و حسابی پس‌رفت می‌کرد. کسی که مثل او در معرض خطر قرار دارد، برای آن لحظه‌ای له‬له می‌زند که دیگران مراقبت از او را به عهده بگیرند.

حالا دیگر می‌دانید «کافکا بودن چطور است»؟

اغلب این جمله را که من در پیش‌گفتار جلد اول زندگی‌نامه‌ام از کافکا از آن بهره برده‌ام، به رخم می‌کشند. چنین برمی‌آید که این حرف ناشی از توهم خودبزرگ‌بینی باشد. در حالی که این جمله فقط ایده‌آل اتوپیایی زندگی‌نامه‌نویس را توصیف می‌کند.

زندگی کافکا در زمان‌های خاصی آن‌چنان مستند شده که به نظر می‌رسد این شناخت ایده‌ال به دست‌آمدنی است. گاهی می‌شود ساعت به ساعت تعقیب‌اش کرد که در درون‌اش چه می‌گذشته، حتا گاهی می‌شود تصورکرد اتفاق بعدی چیست.

در لحظه‌های خاصی می‌شود کاملاً به کافکا نزدیک شد اما این بدان معنا نیست که ما واقعا درک کنیم، چگونه مثلا توانسته «پزشک دهکده» را خلق کند. این راز سر به مهری باقی می‌ماند.

آیا زندگی کافکا، کافکایی بود؟

بله، می‌توانم این را بگویم. در زندگی کافکا اتفاقات عجیب، تکرار مکرارت و پیش‌بینی‌هایی وجود دارد که انگار کار دست یک رمان‌نویس است.


تصویر روی جلد ِ «سال‌های شناخت»

آیا مفهوم «کافکایی» فرمولی برای فهم اثر است یا بیشتر یک کلیشه؟

تکلیف من با این مفهوم در واقع چندان روشن نیست. اغلب منظور مردم از این کلمه، چیزی عبث و هم‌زمان غریب است، مساله، بیشتر مساله‌ی روابط درون قدرت است: وقتی کسانی که صاحب قدرت‌اند در تاریکی می‌مانند، آدم احساس می‌کند، اوضاع «کافکایی» است.

احتمالا این خط ارتباطی ِ تعیین کننده بین ما و کافکاست. در رمان‌هایش راسِ هرم، نامریی است. در جامعه‌ی امروزی هم با وجود شفافیت درست نمی‌دانیم مرکز قدرت کجاست، حتا نمی‌دانیم آیا اساساً چنین مرکزی وجود دارد یا نه. چه کسی در مرجع نهایی در مورد قیمت نفت و مواد غذایی تصمیم می‌گیرد؟ چه کسانی بیشترین تاثیر را بر بازار بورس دارند؟ آدم خیلی دلش می‌خواهد بداند آن بالا چه خبر است، اما در بهترین حالت فقط با واسطه‌ها آشنا می‌شود. در رمان «محاکمه»‌ی کافکا دقیقاً این طور است.

دوست داشتید یک‌بار کافکا را می‌دیدید؟

معلوم است. اما اگر حالا برای چنین خیال‌بافی‌هایی جا بازکنم، پسرفت خواهم داشت. به هرحال من یک‌بار خواهرزاده‌ی کافکا را دیدم، مرحوم خانم مارینه شتاینا را. او هم شبیه کافکا بود، هنوز لهجه‌ی قدیمی پراگی داشت. چند دقیقه‌ای لازم داشتم تا خودم را جمع و جور کنم.

از کافکا چی می‌پرسیدید؟

برای این کار باید چند سوال خاصِ تحریک‌آمیز تهیه دید، چرا که او در دفع دخالت‌ دیگران، بسیار زیرک و تردست بود. مثلا از او می‌پرسیدم، واقعاً چه چیزی از ماکس برود یاد گرفته؟ برود مطمئناً آدم بسیار مهمی برای کافکا بود. اما باید توجه داشت - و این از یادداشت‌های روزانه‌اش به خوبی پیداست – که برود مسایلِ بنیادین او را نفهمیده بود. پس چرا با این وجود داوری‌های برود این‌همه برای او اهمیت داشت؟

فهم این نکته مشکل است. من براین باورم که اگر کافکا این شانس را داشت که دایره‌ی دوستانش را وسیع کند و به‌طور مثال به آشنایی با روبرت موزیل عمق ببخشد، برود اهمیت کمتری برایش پیدا می‌کرد.

موزیل مثل برود، رفتاری چشم و گوش بسته با او نمی‌داشت، از نظر فکری به کافکا جان تازه‌ای می‌بخشید و احتمالا برای تردید نسبت به خویشتن کافکا پاسخ‌های بهتری می‬داشت.

موزیل هم احتمالاً آثار باقی مانده از کافکا را می‌سوزاند.

فکر نمی‌کنم. متن‌هایی در این سطح را نمی‌سوزانند. این مساله ربطی به اخلاق ندارد.

خواننده در کدام یک از صفحاتِ زندگی‌نامه‌ی کافکای شما که حالا بیش از هزار صفحه است، چیزی از راینا شتاخ دستگیرش می‌شود؟

در زندگی‌نامه، کلمه‌ی «من» وجود ندارد. اما چون به هرحال نویسنده‌ی کتاب هستم، زندگی‌نامه از منظر من روایت می‌شود. حوادث و اظهارنظرهایی هستند که براساس ساختار شخصیتی خواننده برای یکی دلنشین‌تر یا قابل‌فهم‌تراست تا برای دیگری.

حدس می‌زنم مثلاً من خیلی بهتر می‌توانم رفتار روان‌رنجورانه‌اش را درک کنم تا رفتار روان‌پریشانه‌اش را، باز نشانه‌ی‌ بیماری‌های وسواسی‌اش را بهتر درک می‌کنم تا صحنه‌سازی‌های ِ هیستریک‌اش را. به همین خاطر نمی‌توانستم زندگی‌نامه‌ی الزه لاسکارشولا1

را بنویسم که رفتارش به روشنی روان‌پریشانه بود. در مورد او مقاومتی احساس می‌کنم که این حس را در برابر کافکا ندارم.

این علاقه‌ی مفرط ‌شما به کافکا از کجا ناشی می‌شود؟

از همان ابتدا بیش از همه تاثیرات پررمز و راز او برایم گیرایی داشت. در مورد توماس مان و موزیل این‌طور است که مسایلی که در متن‌های‌شان مطرح می‌شود، از نظر تاریخی آرام آرام از ما فاصله می‬گیرند. مسایل زناشویی، آن‌طور که شنیتسلر طرح‌شان می‌کند یا فقر هنرمند را که توماس مان ِ جوان در جامعه‌ی خرده‬بورژوایی مطرح می‌کند، امروز بیگانه حتا مسخره‌اند.


تصویر روی جلد «سال‌های تصمیم‌گیری»

در مورد کافکا برعکس آدم احساس می‌کند او در سطحی عمل می‌کند که دست تاریخ اصلاً به آن‌جا نمی‌رسد و یا این‌که دست‌کم تغییرات خیلی خیلی آهسته‌تر رخ می‌دهند.

موقع نوشتن زندگی‌نامه چه چیزی در مورد خودتان کشف کردید؟

خب، مرزهای خود آدم خیلی شفاف جلوی چشم‌اش می‌آید. هرچقدر هم عبث به نظر برسد: تازه نزد کافکا بود که واقعا فهمیدم، زبان ظرفیت‌هایی دارد که هرقدر هم تلاش کنم، هرگز در اختیار من قرار نخواهد گرفت.

فاصله‌ بین نثر کافکا و آن‌چه خود آدم قادر به نوشتن‌اش است، موقع کار دایم جلوی چشم است. آدم تواضع یاد می‌گیرد، هم چنین نوعی صداقت روشنفکرانه. کافکای مهربان استادی بسیار سخت‌گیر است.

زندگی‌نامه‌نویس انگلیسی، مایکل هولرود یک‌بار گفته بود، زندگی‌نامه‌ی نویسندگان با همکاری نویسنده‌ی مُرده‌ نوشته می‌شود. آیا کافکا از همکاری با شما سرباز زد؟

کافکا به معنای خاصی شخصیت سردی است. این مربوط است به استراتژی زندگی او که خودش را معما کند و نگذارد دیگران زیاد به او نزدیک شوند. همه‬ی آن‌هایی که او را می‌شناختند متفق‌القول بودند که کافکا رفتار تفاهم‌آمیزی با مردم داشت.

اما اگر آدم ورق را برمی‌گرداند و می‌خواست چیزی در مورد خود کافکا بداند، به یک دیوار شیشه‌ای برمی‌خورد که کافکا پشت‌اش ایستاده بود و لبخند می‌زد. متن‌هایش هم به معنای خاصی سرداند.

تلاش‌اش بر این بود، از دسترس خواننده دور باشد و به تاویل سریع تن ندهد. پس دیگر نمی‌شود از «همکاری» حرفی زد، باید همه چیز را از او بیرون کشید.

اگر کافکا وجود نداشت، وضع ادبیات معاصر چطور بود؟

در آن ‌صورت احتمالاً هنوز به روایت واقع‌گرای قرن نوزده خیلی نزدیک‌تر بودیم. کافکا باعث شد نیمه‌تمام‌ها، متناقض‌ها، ناتمام‌ها، متضاد‌ها و مثله‌شده‌ها به ادبیات راه یافته و در آن‌جا عزت ویژه‌ی خودش را بیابند. تمام این فرم‌های ادبی چیزی از جوهر قرن بیستم را باز پس می‌دهند.

اگر کافکا این‌ها را از پیش برای ما تمرین نمی‌کرد، این فرم‌ها نه از سوی خوانندگان و نه از سوی نویسندگان این‌قدر بدیهی پذیرفته نمی‌شد، آن‌هم این‌طور که امروزه امری عادی است.

غیر از این شاید بدون کافکا نمی‌دانستیم واژگانِ پایه‌ای یک زبان از چه ظرفیت‌های بیانی و ارتباطی عظیمی برخورداراند. ساده هم می‌تواند توام با ظرافت بسیار باشد، این را کافکا به ما آموخت.

اگر کافکا سال ۱۹۲۴ نمی‌مرد، آثارش چه سیری پیش می‌گرفت؟

گمان می‌کنم‌ از موضع زاهدانه‌اش در برابر زبان عقب‌نشینی نمی‌کرد. اما احتمالاً دوباره به داستان‌گویی برمی‌گشت. نثر ِ اندیشمندانه‬اش که بیشتر مورد علاقه‌ی او بود، نتیجه‌ی مستقیم ِ وحشتی بود که در سال‌های آخر عمرش از سر گذراند.

اگر از بیماری سل جان سالم به‌در می‌برد، احتمالا به داستان‌گویی، به تامل و نقش زدن ِ به پیش‌آمدهای شوخ و اشباع از خیال میل بیشتری می‌یافت. گمان می‌کنم این کناره‬گیری‌اش از داستان‌گویی چیزی بود که واقعاً با او هم‌خوانی نداشت. زیر فشار اجبار ِ بیلانس گرفتن پیش آمد: این اجبار که باید در سقوطی آزاد به نحوی گوش به آخرین حقایق بسپارد.

چه ویژگی‌های شخصیتی را در کافکا می‌ستایید؟

عشق او به حقیقت‌ را. هنوز یادم هست، وقتی به عنوان دانشجو و برای اولین بار نامه‌ها و یادداشت‌های روزانه‌اش را خواندم، چه شوکی در من ایجاد شد. چون متوجه می‌شدم یکی آن‌چنان آگاه به حقیقت و عدالت است و آن‌چنان با بی‌رحمی نگاه‌اش را به خودش دوخته که انجام‌اش برای من و همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناختم کاملاً غیرممکن بود.

کافکا در تولدش از دوستانش انتظار چه هدیه‌ای داشت؟

غافلگیر کننده است: کتاب! اما خیلی خنده‌دارتر چیزی است که خودش هدیه می‌داد. مثلاً یک بار یک سنگ‌ریزه به ماکس برود هدیه داده بود که امروز در تل‌آویو جزو آثار باقی مانده از برود موجود است.

روز تولد کافکا را چگونه سپری می‌کنید؟

یک شیشه آبجو باز می‌کنم، گاه‬گداری رادیو یا تلویزیون را روشن می‌کنم، ببینم درباره‌ی کافکا چه می‌گویند. البته خیلی خوب خواهد بود اگر بعضی از افکار خودم را هم بشنوم و تصویر کافکا از بزرگداشت‌های گذشته کمتر زمخت باشد.

منبع: فرانکفورتا آلگماینه تسایتونگ


در همین زمینه
هستی کافکایی معشوقه‌ی کافکا
مارک گلبرت: کافکا صهیونیست بود
کافکا و پورنوگرافی؟؟
«محاکمه»؛ تنهایی کافکاوار

نظرهای خوانندگان

besiar estefade kardim...
mamnoon az aghaye nasser ghiasi...

-- payam ، Sep 27, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)